مرده مرد

ایمان حامی خواه
hami1364@yahoo.com

(1)

روی جایی که نمی دانم کجاست چهار میخ شده بودم.عضلاتم قفل شده بود.هیچ دردی احساس نمی کردم. هیچ حسی نداشتم . انگاری توی دریایی از یخ انداخته باشندم بی حس بودم.هر کس از کنارم رد می شد اهمیتی نمی داد . هر چی می خواستم داد بزنم نمی شد. قفل قفل شده بودم. انگار کوهی از آهن را رویم خالی کرده باشند هر چه سعی می کردم بدنم را تکان بدهم نمی شد .از نوک انگشتان پایم تا موهای سرم را متعلق به خودم نمی دانستم. فقط می دانستم که میبینم.حتی قرنیه چشمم را هم نمی توانستم تکان بدهم تا مردم دور اطرافم را ببینم . یکی اومد جلوم واساد.کمی خاک برداشتو توی دهانم ریختو رفت. همه یه چیزهایی رو یکنواخت با هم می گفتند که نمی شنیدم فقط با چشم هام میفهمیدم که دارند یه چیزی رو با هم یه سره می گن . همه لباس یک رنگ پوشیده بودند.کسی گریه نمی کرد.
فقط یه سری چیزهای نامفهومی رو که فکر میکنم اورادی بود رو با هم یکنواخت تکرار می کردند. بعد هم دو نفر بیل به دست اومدند و شروع کردند به ریختن خاک . دیگه هیچی نمی دیدم. سیاهی مطلق بود و بس . دهانم پر خاک شده بود. باز هم چیزی احساس نمی کردم.
(2)
با انگشتانشان به من اشاره می کردند. فحش می دادند. سیل جمعیت با هم می گفتند: دوباره. دوباره. دوباره . بعضی ها هم چندششان شده بود و نگاهی نمی کردند. بعضی ها هم برای اینکه بهتر ببیننداز درختها و تیرهای چراغ برق بالا کشیده بودند و به خود می بالیدند و احساس غرور می کردند که از همه بهتر می بینند . فقط چشم هایم کار می کرد . گوش هایم چند دقیقه ایست از کار افتاده. گردنم کاملا خم شده است. دیگر هیچ گرمایی در عضلاتم احساس نمی کنم. به عضلاتم همان احساسی را دارم که به یک تکه چوب .
"یه بار دیگه بیارینش پایین و دوباره ببرینش بالا تا مطمئن بشیم که مرده. جماعت . با هم داد بزنید. صلوات بفرستید. شاید از بار گناهانش کم بشه."
یاد بچه گیم افتاده بودم . یاد آرامش های شب عیدش که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم. ولی الان دوباره این بالا همین احساس به من سر زده بود. میان زمین آسمان مانده بودم . هیچ کس ا شکی نمی ریخت . همه ترسیده بودند . عده ای سیاه پوش با هم پچ پچ می کردند و می خندیدند. خودمم اگر می توانستم و قدرتش را داشتم لبخند می زدم . می خندیدم به این جماعت که برای چی به اینجا جمع شده اند . شاید می خواهند ثواب ببرند .
(3)
اینجا جای خوبیست. سرد است. ساکت است . هیچ کسی نیست. خودم هستم و خودم و خودم . وجدان درد هم ندارم . احساس کار خوب هم نمی کنم . فقط کاملا راحت هستم و توی این تاریکی فقط فکر می کنم و فکر وفکر.گاهی هم این سرباز از من بدبخت تر که عشق مرخصی است می آید واز زیر در به آرامی غذایی به داخل می گذارد و بعد می گوید "هر وقت خواستی بری دستشویی بیا به من بگو" در این مدتی که اینجاهستم هیچ کس سری به من نزده . گاهی یک نفر می آید که به من گفته اند اسمش وکیل است. می آید و کلی حرف می زند . کلی ورق رو میکند . آخر نفهمیدم که آنها چیست . من هیچ نمی گویم فقط با دو چشمم نگاهش می کنم .او هم برای چندمین بار بعد از کلی وراجی به آخر که می رسد به آرامی و با صدایی حزن آلود و بریده بریده می گوید "احتمال 99درصد حکم شما اعدام است"بعد هم سرش را پایین می گیرد و مثلا می خواهد به من نشان بدهد که خیلی ناراحت است.من هم از جلوش بلند می شوم و می روم روی تختم دراز می کشم و راحت می گیرم می خوابم. او هم بلند می شود وبه آرامی می رود. اینجا فرش ندارد . تابلو ندارد . نور ندارد . کتاب ندارد .اینجا برای من عین آزادیست.در تمام طول زندگیم تا به حال چنین آزادی را درک نکرده بودم .هیچکس با آدم کاری ندارد . با یک اعدامی همه مهربان هستند.
(4)
باران تندی می بارد.خیس خیس شده ام .عصبانی نیستم .خوشحال نیستم .دوست دارم تا جایی که جان دارم راه بروم . به چهار راهی می رسم. دختر ها مثل موش آب کشیده شده اند و موهای خیسشان از لای روسریشان به داخل صورتشان چسبیده است . دلم به حالشان می سوزد . دوست داشتم چتری به بزرگی همه تهران داشته باشم تا هیچ دختری خیس نشود. وجدانم راحت است. یعنی تا به حال چنین راحتی را در روح و جانم احساس نکرده ام. باید این کار را می کردم . هم خودم را راحت کردم هم خودش را .مگر می شد او باشد و من نباشم یا او نباشد و من باشم .هر چه پیش می آمد باید به سر هر دویمان می آمد .از خیابان می گذرم . دوست دارم به خانه اش برگردم .نمی دانم کجایم . بوی باقالی پخته دارد دیوانه ام میکند . کاش می رفتم و یه شکم سیر می خوردم .تا به حال باقالی پخته نخورده ام .از بچه گی مادرم می گفت "هممون بهش حساسیت داریم .اگه بخوری می میری . رفتم .هر چه باقالی داشت سفارش دادم . هیچیم نشد .سالم سالمم .صدای آژیر می آید . یک عده سبز پوش از ماشین بیرون می آیند و میریزند روی سرم . من را می گیرند .
(5)
لای در را باز می کنم . خوابیده است . نور آفتاب به رویش افتاده . دوست داشتم ساعت ها می نشتم و نگاهش می کردم . نشستم روی تخت . آرام چشمانش را باز کرد .با لبخندی که دیوانه ام می کرد سلام داد . گونه اش را بوسیدم . گفت دوستت دارم.صورتم را به صورتش فشار دادم .داغ داغ بود .گفتم منم دوستت دارم .من را به کناری زد و بلند شد و اتاق و ترک کرد .

- نون گرفتی؟

- آره توی آشپز خونس.

- کسی اومده؟

- واسه چی؟

- هیچی جلوی پاگردی یه کمی گلی شده بود .

- یکی از بچه های سابق با شوهرش اومدندو چند دقیقه ای نشستند وبعد رفتند .

- شوهرش کی بود؟

- همون پسر خوش تیپه . رفیقت. یعنی همکلاسی سابقت .

- با دوست تو ازدواج کرده . جالبه . خیلی وقته ندیدمش . اون کجا و اینجا کجا .

به فکر فرو می روم .صدای رادیو می آید .

به رفیقم فکر می کنم .اون موقع توی دانشکده به همه دخترا تیکه مینداخت .حتی به زن آینده خودش.فقط یادمه با زن آینده من کاری نداشت .

خیلی با هم رفیق بودیم .ولی نمیدونم یهو چی شد که بعد از ازدواج من حتی یه تماسم با من نگرفت . گذاشتو رفت .فکر میکنم مدرکشو هم نگرفت . یعنی من ندیدم که بگیره .

- بیا صبونه بخور. چاییت سرد میشه .

رادیو رو خاموش میکنم .می نشینم پشت میز . باز هم بهش می گویم دوستت دارم .اینبار فقط بر می گردد و دستهایش را خشک میکند و لبخندی می زند .

(6)

وارد خانه می شوم . صدای گریه اش را می شنوم .دنبال صدا می گردم .می روم جلو در آغوشش می گیرم .

- چی شده عزیزم؟ بازم یاد مادرت کردی .عیبی نداره .هممون به روزی می میریم .

خودش را از من می رهاند و میرود توی یه اطاق دیگر و درو محکم می بندد . تازگی ها اینطوری شده .خودش را از من قایم می کند .نمی دانم چش شده . خودم را روی مبل ولو می کنم . به چشم های خیس شده اش فکر می کنم .دلم می شکند .می زنم زیر گریه . ساعت ها گریه می کنم . او از اطاق بیرون نمی آید .همانجا می خوابم . صبح شده .او رفته است . تلفن زنگ میزند. گوشی رو بر میدارم . رفیق سابقم است . چقدر صداش پیر شده .

- یهو گذاشتی رفتی . نامرد حتی یه زنگ هم نزدی .

- ببخشید . امشب می خوام بیایم خدمتون . خونه اید؟

- چرا که نه .قدمتون به روی چشم .

- پس مزاحم می شیم .

آنشب آمدند به خانه ما. خیلی تغییر کرده بود . دیگه آن بچه پر حرف سابق نبود .سکوت کرده بود . آنشب زن من هم سکوت کرده بود . بیشتر من و زن رفیقم حرف می زدیم . از خاطراتمان در دانشکده می گفتیم و می خندیدیم .آندو هم به یک نقطه خیره شده بودند و حرف نمی زدند . یهو زنم زد زیر گریه و رفت توی اطاقش . همه بهت زده شده بودیم .

- معذرت میخوام .از وقتی که مادرش مرده بعضی وقتها اینطوری میشه .شما به بزرگی خودتون ببخشید.

گوشه چشم رفیقم می درخشید .با خودم فکر کردم چقدر با احساس شده. به طوری که ما نفهمیم چیزی را آرام از روی گونه هایش پاک کرد .خداحافظی می کنند و بلند می شوند و می روند. آنشب هم روی مبل می خوابم .صبح که بلند می شوم او رفته است .

(7)

به خانه می آیم . زنم سه روز است گذاشته رفته . به همه جا سر زده ام .اثری از او نیست .غیب شده است . باز هم گریه ام می گیرد . به طرف تلفن می روم . دکمه پیغام گیر را فشار می دهم.

- بوووووووق

- عمو جون سلام. زنگ زدم نبودید. خواستم احوال پرسی کنم .اگه دوست داشتین یه تماسی هم با ما بگیرید.

- بوووووووق

- بابا بامعرفت چرا شرکت نمی آیی.لا اقل نمی خوای بیای یه اطلاعی بده تا برات مرخصی بگیرم اگه اینطوری پیش بری اخراجت می کنندا .

- بوووووووق

- سلام. نمی دانم باید چی بگویم .هرگز نمی میریم .اینو قدیما تو دانشکده بارها به من می گفتی و من نمی فهمیدم .الان خوب می فهمم . بعد از این همه سال من و اون همون احساسی رو بهم داریم که قبلا داشتیم . نمیدونم تلخه یا شیرینه . برای تو تلخه .امیدوارم درک کنی. ما مثل یک دانه یا یک درخت توی یه جایی که اصلا فکرشو نمی کنی سر در می آوردیم . ما با همیم .امیدوارم درک کنی.

- بوووووووق

نوار تمام می شود.هنوز گریه می کنم .بارانیم خیس می شود.من چتر می خواهم.

(8)

از دستانم خون می چکد. گریه ام می گیرد . بالای قبر خودم ایستاده ام .اسمم را می خوانم .

هیچ شعری به روی قبرم ننوشته اند . زیر قبرم با خط بدی نوشته اند "اعدامی". گلی خریده ام . به روی قبر خودم میگذارم . ساقه گلها خونی می شود . خون همه جا را می گیرد .از لای درز قبرم خون نفوذ می کند . چشمانم خونی می شود . خنده ام می گیرد . به جلو می آید . دستانم را میگیرد . زنم است . عشقم است . دیگر دستانم خونی نیست . تمامی تهران خونی می شود .همه جا نجس شده است . دماوند هم قرمز شده . باران شروع به باریدن می کند . دیگر دلم برای دختر ها نمی سوزد .آنها خیس نمی شوند . همه آنها در زیر چتر من هستند . بالای قبرم درختی سبز می شود . پسربچه ای که در دستش ظرفیست صدا میکنم .ظرف را می گیرم . برای درخت آب می ریزم .آب به داخل خاک نفوذ نمی کند . درخت خشک می شود . پسر بچه از من پول نمی گیرد . زنم دستم را فشار می دهد . برایم زیر لب چیزی می خواند و می رود .من اینجا می مانم . من مرده ام .ولی چشمانم از این زیر می بیند .از لای لخته خون و گل همه چیز را به وضوح می بینم . چراغ های خانه ام هنوز روشن است .او دیگر گریه نمی کند . او تنهاست . مثل درختی که بالای سر من است .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34251< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي